پارساپارسا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

وروجکـــــــــــــــــــــــــای من

اندر احوالات این چند روز

از سه روز پیش بخاطر درد شدید پام رفتم خونه مامانم و اونجا خوردم و خوابیدم و اونا زحمت کشیدن هم به خودم و هم به پوریا_البته پارسا که جز ثابت خونشون شده_ خیلی رسیدن. دیگه امروز دلم برا خونمون تنگ شده بود. بنابراین اومدم خونه.البته اینم بگم، شوشوجان از پنجشنبه آماده باش بود تا دیروز ظهر اصلا خونه نیومد.  دیروز اومد خونه مامان ناهار خورد و دوباره رفت تا امروز ظهر که اومد دنبال ما.   دیروز پوریا به شدت خوابش میومد اما نذاشتم بخوابه تا باباش میاد ببیندش. وقتی اومد، که بماند چطوری خودشو پرت کرد بغل باباش و چقدر ذوق کرد. نیم ساعتی بغل باباش بود. یه برادرزاده دارم که 8 ماه از پوریا بزرگتره و فوق العاده شیرین زبون و شیطونه. هرکس میب...
26 خرداد 1392

سوتی های دوران کودکی...

دیروز و پریروز که تعطیل بود همگی رفته بودیم خونه مامان. جاتون خالی، حسابی خوش گذشت. کلی یاد دوران کودکی کردیم و هرکس از دیگری یه خاطره خنده دار داشت تعریف میکرد و حسابی میخندیدیم. تصمیم گرفتم چندتا از این خاطره ها رو توی وبلاگم بنویسم. اول از خودم شروع میکنم: یادمه اول دبستان بودم، دهه فجر بود و من بسیار مشتاق که سرودای انقلابی رو حفظ کنم.  بنابراین در رسیدن به این مقصود همت بیشمار گمارده و با تمام قوا سعی در رسیدن به هدف ماخوذه داشتم. از آنجائیکه در این مسیر پر فراز و نشیب مرشد و راهنمائی نداشتم لذا می بایست به تنهائی طی طریق نموده و در راه رسیدن به مطلوب از کوشش و خطا بهره می جستم! بگذریم؛ یه سرود بود که میگفت: بوی گ...
23 خرداد 1392

در جستجوی خانه

دیروز به شوشوجان گفتم که با خواهرم بریم نزدیک خونه اونا چندتا بنگاه بگردیم ببینیم خونه پیدا می کنیم یا نه. آخه دیگه از اینجا خسته شدم. از طرفی هم بخوام پائیز برم مدرسه برام بهتره نزدیک خواهرم باشم. ایشون اجازه فرمودن و سپس عازم محل کار شدن. بنده هم با پوریا(پارسا طبق معمول خونه مامانم بود) آماده شدیم که بریم. حالا همیشه خدا تا سرکوچه میخوام برم زنگ میزنم آژانسا. دیروز انگار حکم الهی بود که صرفه جوئی نموده و با تاکسی برم. هیچی دیگه راه افتادیم. پایینتر از کوچمون یه زمین خالی هست که میونبر خوبیه و من همیشه از اونجا رد میشم. با دلی غافل و خیالی راحت و صدالبته کفش مناسب و بدون پاشنه!قدم در زمین خالی گذاشتم. اما انگار اینبار صاحبش راضی نبود.ن...
22 خرداد 1392

امتیاز آوردیم! هورااااااااااااا

امروز پارسا رو واسه سنجش بردم پایگاه. از اونجائیکه پایگاه نزدیک دبستان شاهد بود گفتم بهتره یه سر برم ببینم امتیازبندی کردن یا نه که امید نداشتم ناامید بشه و زودتر برم ثبت نامشو اون یکی مدرسه تکمیل کنم. در نهایت یاس و نومیدی قدم در مدرسه نهادم!بعد رفتم پیش معاون و ازش سوال کردم.امتیازمو که گفتم گفت احتمالا پذیرفته شده.بعد توی لیست نگاه کرد و گفت:بله؛ پسر شما ثبت نامه.بیست و پنجم بیا مدارک و ثبت نامشو تکمیل کن. وای خدای من؛باورم نمیشد.در مقابل چشمانم پارسای من با امتیازی ناچیز در دبستان شاهد ثبت نام شده بود(کلید اسراری شد واسه خودش!) هر چی تلاش کردم اشک تو چشام حلقه بزنه که یه کم فانتزی تر بشه، نشد. کلا این اشکا هیچ...
20 خرداد 1392

سرگرمی وبلاگی

اول از مریم جون مامان آرمینای عزیز تشکر کنم که منو به این بازی دعوت کرد   و اما سوالات: 1)بزرگترین ترس زندگیت چیه؟ والّا از اونجائیکه بنده انسان شجاعی هستم بخاطر ندارم که ترسی در زندگی داشته باشم بجز فقط چندتا که میشه ترس از موش، سوسک،سگ(وای وای وای) سوار اسب شدن، تنها خونه موندن!!! رد شدن از خیابون و...را به عنوان بزرگتریناش نام برد   از شوخی گذشته سه تا ترس بزرگ توی زندگیم دارم که دوتاشو نمیتونم بگم اما سومیش اینه که خدائی نکرده همسرم تصادف کنه،آخه خیلی بی کله رانندگی میکنه 2)اگه 24 ساعت نامرئی میشدی چکار میکردی؟ آخ که اگه میشد چی میشد!!! یه خورده حساب شخصی دارم که بلافاصله میرفتم و تسویش میکردم ...
19 خرداد 1392

پوریا 4دست و پا میره :)

پوریا جون من الان دقیقا ده روزه که یادگرفته چهاردست و پا بره و از اونموقع شیطنتهاش چندین برابر شده.   با هر چبزی که فکرشو کنید ور میره یه وقتا هم از این اتفاقا می افته دیگه!!!  از همه بیشتر به اتاق پارسا علاقه داره. چون توش پر اسباب بازی ولو در کف اتاقه! و ایشونم از فرصت استفاده میکنه و خودش رو در دنیائی از چیزای جدید غرق میبینه و احیانا با خودش میگه: منو اینهمه خوشبختی محاله......   اگه در تراسم باز باشه که چه بهتر، وقتی از اسباب بازیا خسته شد میره توی تراس تا یه هوائی عوض کنه! اما همه حواسم هست که توی اتاق پارسا نره. چون کلی اسباب بازی ...
18 خرداد 1392

پارسا فارغ التحصیل شد....

روز سه شنبه 31 اردیبهشت 92 مصادف بود با فارغ التحصیل شدن پارسای عزیز من. جشنشون از ساعت 4/5 در سالن بانک سپه که نزدیک مدرسشون بود شروع می شد و شما نمیدونید من چه زجری کشیدم تا تونستم به جشن برسم.  وقتی رسیدم هم کلییییییییییی خسته بودم.آخه از ساعت 6 صبح بیدار شدم و رفتم سرکار.ساعت 2/5 رسیدم خونه.تندتند و باعجله نماز خوندم و ناهار خوردم و آماده شدم که برم....   پارسا خونه مامانم بود و پوریا خونه خواهرم!!! باید اول می رفتم جوجه هامو از اینور اونور جمع می کردم بعد می رفتیم جشن. با تلاش فراوان بنده به موقع رسیدیم... و اما جشن؛ مسئولین مدرسه واقعا سنگ تموم گذاشته بودن و به بچه ها و البته به ...
16 خرداد 1392